سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هرگاه یکی از شما از چیزی که نمی داند، پرسیده شود، از گفتن «نمی دانم» خجالت نکشد . [امام علی علیه السلام]

وبگاه اجتماعی - تحلیلی عیان

قسمت اول- قبل از آغاز دوره

در دوران مدرسه همیشه یکی از دانش اموزان منظم مدرسه بودم طوریکه خیلی به ندرت پیش می آمد کسی از دست من ناراحت بشه و اکثر معلمان نیز از دست من راضی بودند. در کنار نظم از نظر درسی نیز جزء شاگردان ممتاز مدرسه بودم.

یکی دیگر از مواهب خدا به من ریاضی بسیار قوی من بود به این صورت که همیشه با یه ذرهتلاش و تمرین نمره 19 و بالاتر می گرفتم و همین باعث شده بود تمام محله به من به دید یک نابغه قابل احترام نگا کنن. و هر کس در محله به مشکل بر می خورد به من مراجعه میکرد و من تا آنجا که میتوانستم در درس ریاضی به آنها کمک می کردم. و خوشبختانه اغلب شاگردان من می تونستن  تغییری در وضعیت خود ایجاد کنند و به سوی موفقیت حرکت برن . بعدها مدیر مدرسه مون مرا به خانه ریاضیات شهرمان معرفی کرد. پس از 3 سال عضویت در این موسسه کم کم به سالهای سرنوشت ساز کنکور نزدیک می شدم. من که تقریبا در شرایط خوبی بودم با یک مشکل وحشتناک مواجه شدم که باعث شد شکست روحی سختی بخورم و آن سکته مغزی مادر بزرگم و متعاقب آن فوت ایشان پس از3 ماه بود. تا از این شرایط خلاص شوم و بتوانم به زندگی عادی بر گردم یکی –دو ماهی گذشت. عواملی که در بالا ذکر شد  باعث شده بود همه از من انتظار موفقیت بزرگی در کنکور سراسری را داشته باشند و این فشار زیادی راازنظر روحی به من وارد می کرد. به این صورت که در سالی که قصد شرکت در کنکور را داشتم به مدت 8 ماه از یک بیماری مرموز و مزمن رنج می بردم بطوریکه حتی نمی توانستم سر کلاس درس راحت بنشینم و مجبور بودم یا غیبت کنم و یا به دلایل مختلف از سر کلاس بیرون بروم. اما اینها نمی توانست در اراده من برای درس خواندن خللی ایجاد کند. در ان ماههای بسیار سخت علاوه بر تحمل بیماری بطور متناوب به درس خواندن خود ادامه دادم و بالاخره به کنکور نزدیک شدیم تا اینکه در تیرماه سال بعد بر سر جلسه امتحان حاضر شدم . کنکور را نه با وضعیت عالی بلکه با شرایط تقریبا مناسب و خوب پشت سر گذاشتم. و انتظار داشتم که در یکی از دانشگاههای متوسط شهری خوب قبول شوم اما تقدیر چیز دیگری نوشته بود. یادم می آید شب اعلام نتایج یکی از فامیل ها زنگ زده بود و سر موفقیت من در کنکور و قرار گرفتنم در بین نفرات برتر با پدرم شرط می بست و از او شیرینی می خواست. تصور کنید در این شرایط عدم موفقیت من چه ضربه سختی به من وارد کرد به طوریکه تا 3-4 ماه نمی توانستم کمر راست کنم و در یک حالت بسیار بغرنج گیر افتاده بودم. نمی خواهم بیشتر از این به آن روزهای سیاه فکر کنم و قصد دارم زودتر به موضوع اصلی برسم. به هر صورت پس از شکست عجیب و غریب در کنکور تصمیم گرفتم اندکی به وضعیت روحی خود سر وسامان بدهم که مشکل جدیدی در زندگی خانواده مان ایجاد شد و آن تشنج برادرم بود که باعث شد حدود2 هفته در بیمارستان بستری شود. آنهم بیمارستانی که معمولا کسانی را به آنجا انتقال می دادند که وضعیت مساعدی نداشتند. حال من که یک سال غمناک را سپری کرده بودم؛ رنج بیماری برادر را نیز باید تحمل می کردم؛ و هر روز نیز شاهد ضجه های افرادی بودم که یکی از عزیزان خود را از دست داده بودند. به هر صورت سر تان را درد نیاورم در مرتبه دوم هم رتبه من مناسب نبود و از ان بدتر انتخاب رشته ابلهانه ام بود که به همراه یکی دو عامل دیگر باعث شد در نهایت تصمیم به رفتن به خدمت سربازی را بگیرم. شهریور ماه86 یود که پدرم به من گفت که باید برای زندگی آینده ام تصمیم قاطع و درستی بگیرم و من که دو بار در کنکور ناموفق بودم به او گفتم دیگر قصد ادامه تحصیل ندارم و میخواهم واردبازار کار شوم. او نیز گفت اول از همه باید وضعیت نظام وظیفه خود را مشخص کنم. اینو هم بگم بابای من نظامیه و یکی هم اخلاقش خشنه( خیلی کم و سر همین موضوع بارها به شوخی بهش گفتم اگه یکم نظامی بودی حال و روز من از این خیلی بهتر بود.) بابام اوایل  میخواست منو معاف کنه اما با توجه به اینکه من مایه دلسردی او شده بودم و باعث خجالت و سر افکندگی او در میان دوستان؛ همکاران و فامیلش شده بودم زیاد تلاش نکرد و شاید با خودش گفت اگر به خدمت بره و کمی سختی بکشه آدم میشه و سر عقل میاد. و به درسش میچسبه. به هر صورت پس از یکی دو هفته که فهمیدم باید بیخیال معافی بشم به پست رفتم و دفترچه آماده به خدمت را گرفتم. پس از تکمیل دفترچه و ارسال آن دو هفته طول کشید تا مدارکم به همراه برگ سبز سربازی به دستم رسید و قرار شد در آذرماه به خدمت اعزام بشم. و این وقت اونقدر کم بود که هیچ کاری نمی شد برای گرفتن امریه و پذیرش و این جور چیزا کرد. بهتره اینجا بگم کسانی که پدرشون نظامیه می تونن با کمی پادویی یه امریه تو پادگان باباشون برا خودشون بگیرن و بعد از آموزشی تا پایان خدمت را در کنار پدرشون سپری کنند. کسایی هم که سابقه بسیج دارند( گاهی حتی اوناییکه سابقه هم ندارند با کمی چاشنی شانس – گاهی با یه ذره پارتی بازی- و گاهی با هیچی )  می تونند با مراجعه به رده های بسیج پذیرش سپاه بشند و بعد از آموزشی به همون پادگان انتقال داده می شوند. ( البته شنیدم تازه گیها  پذیرش رو خیلی محدود کرده اند شاید به این دلیل که هر کس میرفت از نزدیکترین پادگان به خونشون پذیرش می گرفت و اونایی که خبر نداشتند یا سابقه بسیج نداشتند باید در دورترین نقاط کشور خدمت می کردند.)

به هر صورت امریه ای که بابام میخواست برام بگیره رو با ناز کردن خودم ( به دلیل ناراحتی از اینکه چرا منو معاف نکرده) منتفی کردم و پس از مراجعه به سپاه اونا هم گفتن که وقت مراجعه تموم شده و همه جاها پره و تا سه ماه دیگه هم پذیرش جای خالی نداره.

به هرصورت این تیر ما هم به سنگ خورد . من فقط از این میترسیدم که نیروی انتظامی بیفتم و اونایی که خدمت تو نیروی انتظامی اوفتادن با تمام وجود می فهمن من چی میگن فقط اینو بگم که لیسانسه هاش دارن سر چهارراه 6ساعت6ساعت پست میدن . دیگه وقتی وضع لیسانسه اون باشه میخواین وضع من دیپلمه چه جوری باشه. و از یه طرف میدونستم خدمت وزارت دفاع فوق العاده خوب و آسونه؛ سپاه برا من بهشت بود؛ تو ارتش بابام میتونست( بابام درجه و مسئولیت مهمی تو ارتش داره) منو راحت کنه( بگذریم که بهش گفته بودم هیچ نیازی به کمک تو ندارم و هر طوری شده و هر جا بیفتم میتونم گلیمو از آب بکشم). این نگرانی بود تا اینکه اعزامم به دلیل زیاد بودن سرباز 2ماه به تاخیر افتاد.

اوایل برج11 بود که دیدم نامه ای از نظام وظیفه اومده و کاغذی (موسوم به برگ سفید) حاوی اطلاعات فردی و کد محل آموزشم نیز تو پاکت بود. کد محل اموزش یه شماره سه رقمی که به صورت رمزی محل آموزش رو نوشته که بعدها به برخی از اونها پی بردم .

اون موقع من نمی دونستم که کدم مال کجاست و بابام برام آمار گرفته بود فهمیده بود که اطراف اصفهانه( ما خودمون ساکن اصفهانیم). بالاخره منم بیکار ننشسته بودم و به یکی دونفر پناه بردم اما اونا هم نتونستند کاری برام بکنن و همه چیزو به مشخص شدن محل اموزشم منوط دونستند.

شامگاه 17بهمن 86 بابام اومد پیشمون اصفهان و به منم دلداری می داد که نگران نباش – خودم هر کاری از دستم بیاد برات انجام میدم و...( لازمه اینجا یه اعترافی بکنم و اون اینکه من خیلی به والدینم بخصوص مامانم- چون بابام یکسال بود تو شهر دیگه ای زندگی می کرد-  وابسته بودم و حتی یک شب تحمل دوری اونو نداشتم و به غیر از غذای دستپخت او غذای هیچ کس دیگه رو نمی خوردم و کلا خیلی برام سخت بود) بابام هم با علم به این موضوع میخواست سر به سر من بذاره به همین خاطر خیلی جدی گفت عباس اگه کرمانم بیفتی خودم بعد آموزشی میارمت پیش خودم( طبق دستور رهبر انقلاب فرزندان نظامی در شهر خودشون خدمت می کنند-البته بعد از اموزش-) و ماهم فکر کردیم جدی میگه و اونم نکرد بگه شوخی کردم و تا صبح ما به این فکر میکردیم که با غربت کرمان چه جوری سر کنیم. قبلا دلمون به این خوش بود که بالاخره آموزش که اصفهانه میتونیم دو هفته یکبار بیاییم خونه و حال و هوایی عوض کنیم اما رفتن به شهری با 6-7 ساعت فاصله یعنی نقش برآب شدن تمام این افکار. به هرصورت صبح فردا راس6 بلند شدیم و وسایلمون (ساک دستی-حوله حموم- مقداری تنقلات- چند تا شیر کاکائو- لباس زیر- لباس گرم و...) را برداشتیم و آماده رفتن به کرمان شدیم. با مامانم طوری خداحافظی کردم که گویی قرار است مدتها او را نبینم  و شاید دیدار دیگری در پیش نیست. اشک تو چشام جمع شده بود و بغض گلوی مامانم رو بخوبی احساس می کردم. بعد یه تاکسی تلفنی گرفتم و به همراه بابام به شهرک آزمایش که محل تقسیم سربازان کل استان اصفهان است رفتیم. در تمام این مسیر به دوری از اصفهان و خانواده می اندیشیدم و با خود می گفتم که چگونه 60 روز از آنها دور باشم در حالیکه تقدیر به گونه ای رقم خورده بود که 2ساعت بعد باز در اغوش خانواده بودم.

((خوانندگان عزیز! نویسنده حاضر است به تمام پرسش های شما در یادداشتی جداگانه و حتی خصوصی پاسخ گوید))




عباس ::: پنج شنبه 87/12/1::: ساعت 3:21 عصر

                                          بنام خداوند بخشاینده مهربان

با عرض سلام خدمت همه عزیزانی که این یادداشت را می خوانند. فارغ از اینکه چه زمانی       می خوانند . چه جنسیتی دارند؛ چه ذهنیتی نسبت به من و وبلاگم دارند؛ چه زبانی دارند؛ چه قومیتی دارند؛ در کدام شهر کشور عزیزمان ایران ساکن هستند یا حتی در کجای این جهان خاکی  سکونت دارند ؛ و چندین و چند اما و اگر و مگر و چه دیگر...

چند روزی است که با مشورت  یکی از دوستان خوبم (میلاد عزیز-مدیر وبلاگ ارزشی – تحلیلی عبرت) به فکر ساخت وبلاگی شخصی افتاده ام. به همین خاطر روز28بهمن نسبت به افتتاح وبلاگ اقدام کردم. و امروز که اولین روز از آخرین  ماه زمستان  1387 شمسی است نسبت به ارسال اولین یادداشت خود اقدام می کنم.

بر خود لازم دیدم  در ابتدای شروع به کار این وبلاگ انگیزه های خودم را ازاین کار برای خودم و سایر عزیزان مشخص کنم و آن همانا انتقال تجربیات خودم به دیگران و استفاده از تجربیات گرانبهای دیگران است. استفاده از تجربیات دیگران غنیمتی بزرگ است که متاسفانه خیلی از ما ایرانیان به استفاده از آن رغبتی نشان نمی دهیم در حالیکه می توانیم از تجربیات دیگران به رایگان استفاده کنیم و در زندگی خود آنها را به کار بندیم. واین نکته همان فرمایش حضرت امیر را می رساند که می فرمایند: از سرگذشت دیگران عبرت بگیرید تا عبرت سایرین نشوید.

از همه عزیزانی که این یادداشت کوتاه را می خوانند عاجزانه خواهشمندم نظرات ؛ پیشنهادات؛ انتقادات؛ خاطرات؛ انتظارات؛ تجربیات و... خود را در اختیار این حقیر قرار دهند.




عباس ::: پنج شنبه 87/12/1::: ساعت 1:8 عصر

 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 0


بازدید دیروز: 0


کل بازدید :1558
 
 >>اوقات شرعی <<
 
>> درباره خودم<<
عباس
وبلاگی است تحلیلی در مورد اتفاقات روزمره زندگی خود و آنچه در اطراف می گذرد برای انتقال تجربیات مفید خود به دیگران و استفاده از دانسته ها و تجربیات دیگران
 
>>اشتراک در خبرنامه<<
 
 
>>طراح قالب<<